ز شرم گرچه تهی ماند از تو آغوشم
نمیشود شب دیدارمان فراموشم
دلم که بود خروشان چو بحر شد خاموش
چو موج گرم صدایت دوید در گوشم
زدی به شانهی من تکیه و ندانستی
که بار غم فتد از رفتن تو بر دوشم
به رنگ بخت منش آفریده است خدا
بیا که مردهی آن گیسوی سیهپوشم
گَرَم تو خون جگر دادهای حلالم باد
وگر ز جام لبت می کشیدهام نوشم
به خویش باز نیارد مرا ز مستی عشق
اگر که بالن آید از سفر هوشم
نمیشود دل دریاییام تهی از شور
اگر به صورت ظاهر فتاده از جوشم
از آن زمان که جدا ماندم از گل رویت
چو بلبلی که خزانش زدهست خاموشم
به یک دو حرف کنم مختصر حکایت را
تو را ز یاد نبردم مکن فراموشم.
محمد قهرمان
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
پر و بالی تکاندم، خسته از پرواز برگشتم
به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را
دل از شرمندگی پر بود و بی ابراز برگشتم
مرا چون موج، دوری از تو ممکن نیست ای ساحل
هزاران بار ترکت کردم اما باز برگشتم
نه مثل ساحران پستم نه چون پیغمبران والا
عصا انداختم بی سحر و بی اعجاز برگشتم
دل از بیهوده گردیهای سابق کندم و چون گرد
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
سجاد سامانی
خانهام را گم کردهام
این جریان هولناک
عطرهای تو در باران
مرا آسوده نمیگذارند
پس
باز آی در این فصل بی باران
اقرار میکنم
تو را دوست داشتم
تو
همان که مرا با لباس آبی
به عمق تعجب و انکار انبوه برده بودی
من ایستادم
بی دفاع
تو بردی
من ماندم
تو بردی
گفتم: ببر که من دوست دارم
گفتم: رها میشوم
از یاد تو
از لباس آبی
قلب من گواه بر تو دارد
دشوار است
فراموشی لبخند تو
تو حتی در هنگام خداحافظی
من را
در راهرو نگاه نمیکردی
میرفتی میرفتی
احمدرضا
قسم به عشق که از عشق من یقینت را
بریدهاند و عوض کردهاند دینت را
منم قرینهی تو نیمهای که گم شده بود
چگونه بردهای از یاد خود قرینت را؟
به چشمهای من آن بوسه حرف آخر بود
چگونه محو کنم حرف آخرینت را؟
بیا و در تن این باغ مرده جاری کن
هوای وسوسه انگیز یاسمینت را
بیا نهان مکن از شاخههای حسرت من
میان پیرهنت سیب دست چینت را
چنان صدف که هنوز از هوای موج پر است
هنوز میشنوم گام پر طنینت را
مرا بخوان به همین نام تشنه کام شهید
که زندگی کنم آواز دلنشینت را
تو مرد سابق من نیستی عوض شدهای
زمانه کشت ابوالفضل پیش ازینت را
ابوالفضل صمدی
درباره این سایت